چشم بندت را کنار بزن

بگذار لحظه ای

تنها لحظه ای

 بر خود بلرزد بازجوی پیرت

از معصومیت نگاه هجده ساله ی تو

 

قدم هایت بر زمین کوب

بگذار لحظه ای

تنها لحظه ای

به لرزه افتند دیوار های بلند

از استواری ایمان تو

به راهت

به راهمان

...

 

پ.ن :پیش از رفتنت مبارزه برایم بخشی از زندگی بود...از امروز اما تمام زندگی است

 

نه عادلانه نه زیبا بود جهان

پیش ازآنکه ما به صحنه بر آییم

به عدل دست نایافته اندیشیدیم و زیبایی در وجود آمد

 

امشب حسینیه ای که هنوز فرمان فرمانروایان چراغ هایش را خاموش نکرده...من بودم و تو...تو از خانه ای که هفته هاست از نفس های پدر, برادر؛ همسر و فرزند محروم است , یا خانه یی که هنوز گرم است و روشن اما دلتنگی های همسایه, هم شهری, هم وطن شادی را چون گناه حرامش کرده...تویی که خواننده ی ساده ای یا اهل قلم, تو از یک حلقه ی کوچک دوستی یا ستاد 88 و جوانان مشارکت, تویی که همه می شناسندت و با انگشت نشانت می دهند یا تو ای رفیق ناشناس من!

این چه حسی است؟ چقدر نزدیک شدیم...کنار تو که هستم آرام ترم...انگار خیابان ها با همه ی ماموران پنهان و پیدا کنار تو امن تر از خانه است....چقدر بهترم روی این جدول که می نشینم و به تو خیره میشوم...تو به شال سبز من لبخند می زنی و من از دستان مشت شده ی تو امید می گیرم... حالابه شکرانه ی هویت سبز مشترکمان محبتی ناشناخته میان ما زاده میشود !  

حالا من را که می بینی چنان جا برایم خالی می کنی و با من دم میگیری انگار که سالهاست رفیق نادیده ی همیم...دست را که بالا میبریم خیره به آسمان می دانیم که همه یک حاجت داریم, صدایش می زنیم برای رهایی عزیزانمان از بند.... جوان ها چنان بغض کردیم که انگار پدران خودمان در بندبد, زنها چنان چادر به چهره می کشند و می گریند که انگار هر کدام همسری به رنجیر دارند,  پدران چنان دلتنگ که فکر می کنی هر یک جگر گوشه ای را سپردند به ظلمت سلول های اوین....

امشب با هم علی را صدا زدیم و به عدل دست نایافته اندیشیدیم...با هم یا حسین گفتیم و به غربت آزادی و آزاده گی اندیشیدیم...با هم یا زینب گفتیم و به زینب های روزگارمان اندیشیدیم پشت درهای آهنین اوین...امشب با هم صدایش زدیم که می دانستیم می بیند, می شنود...

 

پی نوشت:

1. لرزه بر تنم می افتد, همه ی وجود احترام می شوم در برابر قلم قدرت مند بابک داد و داستان کوچ سبزش...کاش عمر کوچش کوتاه شود. نه با دستگیریش که با نزدیک تر شدن روز پیروزی !

 

2. این انتخاب من است از بیانیه ی جاودانه ی مهندس موسوی, بیانیه شماره 11:

"رهروان راه‌هاي خدا به اميدي كه از وعده او داشتند رسيدند؛ آيا مسافران بیراهه نيز به آن چيزي كه بايد انتظارش را مي‌كشيدند نرسيده‌اند؟ ملاحظه تقيه و تملق اين و آن و شنيدن بوي حرص و بخل و آز از دهان تمجيدگران، برخورداري از حمايت خطيبي كه از منبر مقدس نمازجمعه به خشونت  تشويق و به اعتراف‌گيري مباهات مي‌كند؛ ترس، ترس از تنهايي، ترس از آينده،‌ ترس از عاقبت، ترسي كه با ترساندن ديگران پنهانش مي‌كنند."

 

این روز ها بی چرا زندگان نیستیم

این روز ها رو دوست دارم به خاطر این حس اعتراض که انگار شده بخشی از وجودمون، هر قدمی که بر می داریم، هر کتابی که می خونیم, هر فیلمی که می بینیم, انگار نشانی از اعتراض ما داره...این روزها رو دوست دارم چون هر روز صبح که چشم باز می کنیم نمی دونیم شب با چه حال و  هوایی به خواب می ریم...این روز ها هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و این حسی که همیشه دوستش داشتم

این روزها ارزشمندند و به یاد موندنی به خاطر نداها و سهراب هایی که که رفتند و انگار هنوز زنده اند ، کنارمونند، بهمون لبخند می زنن وقتی نامشون رو فریاد می کنیم و اشک هامون رو پنهان...

 

 

به خاطر اون عده ای که هنوز نفس می کشند و انگار مردند در میلیون ها ذهن سبز... مثل افشین قطبی اون لحظه که دوربین روی چهره اش زوم میکنه و اون  از شرم سرش رو میندازه پایین چون می دونه که بعد از پخش این تصاویر خیلی از طرفدارانش دیگه روز های پر افتخارش رو به یاد نمی یارن...

 

به خاطر انسان هایی که بزرگ بودند و بزرگ تر شدن، جاودانه بودند و جاودانه تر شدن...به خاطر استاد شجریان و خشم به یاد ماندنی اش، که حالا یه اسطوره است و به یاد ماندنی تر از صداش...

این روز ها رو دوست دارم به خاطر شناختن ها، فهمیدن ها، خواندن ها، اشتباه ها، تجربه ها،، زمین خوردن ها و دوباره ایستادن ها، و امید بستن ها و امید بستن ها که می دونیم نا امیدی در سبزی جنبش ما رنگ می بازه... به خاطر خیابون ها که بوی گاز و خون می ده، به خاطر ماشین های بی پلاک...

 ...

به خاطر فاطمه شمس و قلم استوارش, به خاطر آوازه خوان اوین اش...به خاطر خانم محتشمی پور آن  روز که  فریاد زد من همسر مصطفی تاج زاده و مادر همه ی فرزندان در بندم...روزی که گفت اگر نامه هایم به مصطفی اشک کسی را در آورده باشد دیگر نمی نویسم...

...

 

 

 به خاطر عکس مهندس که هر روز نگاهم میکنه و میگه:

امید به صرف گفتن و شنیدن شکل نمی گیرد و تنها زمانی در ما تحکیم می شود که  دستهایمان در جهت آرزوهایی که داشتیم در کار باشد...

 

 

عاشق  Country Roads ام تو "الد ترافورد"...وقتی هزاران نفر دست تو دست هم فریادش میزنن، که از شکوهش اشک تو چشمت جمع می شه و یه حس غرور... بی اونکه بدونی چرا انگار می شی جزئی از اونها، اونهایی که این چند ماه پشت میزهای سه هزار پندی می نشستند و تو غذاهای چند صد پندی جلوشون می گذاشتی. حالا انگار روی صندلی های استادیوم در مقابل تیمی که دوستش دارن، در مقابل هدف شون همه یکی شدن دست تو دست هم ، و فریاد می زنن :

 

Country roads, take me home
To the place I belong
West virginia, mountain momma
Take me home, country roads

 

 

 

عاشق "میکی" ام تو Hustle اونجا که وقتی  به یکی از کله گنده های انگلیس رودست می زنن و همه جمع می شن تو دفتر طرف تا بازی رو براش رو کنن، کله گندهه می پرسه چرا؟ شماها که پو ل ها رو بردین!  چرا اومدین اینجا؟ اگه دستگیرتون کنن چی؟....میکی می خنده و میگه "نمی اومدیم که همه ی این صحنه ها رو از دست بدیم؟  ما بازی نمی کنیم که برنده باشیم، بازی می کنیم که لذت ببریم !! "

 

 

 

 

عاشق "باگ مورن" ام تو خداحافظ گاری کوپر ... اونجا که دست دختره رو می گیره و میارش به کلبه که به عنوان یه نمومه ی کثافت اجتماعی و آدم کشی اسپرماتوزوئیدی نشون رفقاش بده...

... 

 

 و این شعر که این روزهای خرداد هر لحظه با منه... وقتی زمزمه اش استوارم می کنه و وجودم رو سرشار از ایمان به خواستن هایم و مردی که "پایان صبوری اش آغاز امیدواری ماست"، میر حسین موسوی ....

این همه پیچ، این همه گذر

این همه چراغ، این همه علامت

و همچنان استواری به وفادار ماندن

 به راهم

خودم

هدفم

و به تو

وفایی که مرا و تو را به سوی هدف راه می نماید

 "مارگت بیکل، از ترجمه های بی مانند احمد شاملو"

 

 

 

  

 

قضیه اینه که انگلیسی ها در پی وضع قانون ممنوعیت بوسیدن در ایستگا ه های قطار، با نبوغ خاص خودشون این تابلوی "بوسیدن ممنوع" رو که ملاحضه می کنید طراحی کردن و قرار اون رو در کنار شونصد میلیون تابلوی دیگه در ایستگاه ها  نصب کنند. البته تا حالا چند تا ایستگاه داوطلب شدن در انجام  این طرح و گویا دیدن تابلو ها خیلی هم باعث انبساط خاطر مسافرا شده چون بیشتر براشون شبیه یه شوخی بوده تا قانون... علت این قانون گزاری محیر العقول هم این بوده که گویا تحقیقات ثابت کرده این صحنه های رمانتیک باعث حواس پرتی باقی مسافرا می شه و منجر به جا موندنشون از قطار و تاکسی و اینا...

اینه که ازین به بعد خانم ها و آقایون محترم انگلیسی یا باید بی خیال وداع های عاشقانشون بشن یا پیه جاموندن از قطار رو به تنشون بمالن و در به در بگردن دنبال نزدیک ترین  kissing area ...

*؟Excuse me sire! Where is the kissing area

 

پ.ن: * الان دقیقا پانزده دقیقه ست که دارم تلاش می کنم کله ی این علامت سوال رو برگردونم !! نمی شه دیگه ! بی خیال!

 

و بعد که باران درخت ها را شست

 نگاه تو شفاف شد

 

خیال می کنم دوباره باید برگردیم

 

ما فقط زیر برگ های پاییزی

زیر نیمکت ها

و شاید زیر تخت خواب مسافر خانه ای که صنوبری

 پشت پنجره اش بود

و لابه لای چمدان های قدیمی مان را

 خواهیم گشت

(بله! می دانم! هنوز هیچ کس نتوانسته سر سوزنی از جامانده هایش را

                                                                                    برگرداند) 

و بعد باید می آمدیم

زیر درخت ها -که نگاه تو شفاف شد-

می نشستیم و 

 چای سفارش می دادیم

 

آدم هایی که زودتر از ما به اینجا رسیده بودند

رد و نشانی از خود باقی گذاشته اند

(می دانم به هیچ نشانه ای نمی شود اعتماد کرد)

بچه ها عنقریب از بازی خسته می شوند

لقمه هایشان را بر می دارند

و به تماشای آب می روند

(البته ما هم زود خسته شدیم

برای همین است که از نگاه جدی بچه ها به آب

                                             می ترسیم)

 

دوازده سالگی را

 کنار همین جاده می ایستانم

یک بسته صابون سرکف

یک شیشه روغن ریتون

به دستش می دهم

مسافران دریا می ایستند

سر به سر فروشنده ای که آفتاب کلافه اش کرده می گذارند

چیزی می خرند

و یک لحظه ی شاد را

در نگاه و لب های کودکی

 جا می گدارند و

دور می شوند

...

و بعد

 که باران

 درخت ها را شست  

گفتم:

نباید بر می گشتیم

یعنی نمی توانیم برگردیم

ما

برگشتن ها را

 فقط می رویم

رفته ایم

 

                                                                                      "حافظ موسوی"

 

 

پ.ن: لذت پیدا کردن این شعر تو حاشیه ی یکی از جزوه های قدیمی دانشگاه، عین مزه ی یه لیوان چای داغ وقتی داری از سرما سگ لرزه می زنی ! باور کن!

 

می دونی چیه؟ حتی تصور مادر شدن هم لرزه به تنم میندازه !! تصور اینکه یه روزی این طور بی رحمانه پا روی همه ی اعتقاداتم بگذارم ، اعتقاداتی که یه روزی جوونیم، آیندم، عزیز ترین کسام به خاطرش فدا شدن، تا بچه ام رو از خطر حفظ کنم...

از مادر بودن متنفرم ! از این قانون لعنتی مادر یعنی نگرانی و دلشوره متنفرم !...هه! دقت کردی؟ تو دیگه حتا با من بحثم نمی کنی ! حتی وقتی همه ی جوونیت رو می کشم جلوی چشمات، سکوت می کنی!!...التماست می کنم این جمله ی تاریخی "باید مادر باشی تا بفهمی" رو انقدر واسه من تکرار نکن!!!  آخه منه لعنتی نمی خوام این چیزا رو بفهمم. می فهمی؟؟

...

تو مادری و باید نگرانی هات برای من محترم باشه، می دونم...اما متاسفم که باید بگم تنها نگرانی من برای آینده اینه که مجبور شم یه روزی نقش تو رو تو زندگی بازی کنم ...روزی که مجبور شم به خاطر بچه ام این دنیای کثافت بار رو ستایش کنم...

 

پ.ن: می دونم ...میدونم که این حرفا همش کشک...میدونم که منم یه روزی تسلیم این قانون لعنتی می شم، تسلیم عشق این که دست و پا زدنش رو تو شکمم حس کنم، که طعم فدا شدن به پای انسان دیگه ای رو بچشم...هه! می بینی؟ زندگی به طرز بی رحمانه ای پر از تناقض !!

 

Everything is fuckin' written

 

عکس فوتوبلاگم حکایت پیر شدن و به قول علی حقیر شدن به پای همه چیز هایست که برایمان نوشته شده...حکایت تابلوها و آدم هاست...و این که اینجا هر چیز لعنتی نوشته شده، تعیین شده ، برنامه ریزی شده پس خطا کردن بی معنی ست و سوال کردن و گاهی فکر کردن...

اینکه این عکس از نظر تکنیک، عکس جالبی نیست رو می دونم...تو ایستگاه ادینبورگ اون چهار تا پیرزن که هر کدوم شده بود عصای اون یکی، رو که دیدم، وقتی که با پاهای لرزون و چشم های ضعیفشون می خواستن میون اون همه نوشته مقصد لعنتیشون رو پیدا کنن، نفهمیدم چطوری دوربین دوستم رو از دستش کشیدم و...

آخه انگار پیرزن ها حکایت همه ی ما بودن که روی اون نیمکت ها خیره شده بودیم به اون تابلوهای بلند و بزرگ...مثل همیشه...

 

 

 

دلم می خواست همین چند کلمه رو هم زیر عکس ها ننویسم...چقدر کلمه ها حقیر می شن کنار این عکسا...

 

عکس منتخب بی بی سی

آخرین مقاومت های زن بومی ماناوس در برابر تخلیه ی زمین های ۲۰۰ عضو جنبش رعیت ها در برزیل...

 

عکس منتخب رویترز

هفتم آگوست، اوستیای جنوبی..

 

عکس منتخب بی بی سی

۲۵۰،۰۰۰ بی خانمان درگیری های شرق جمهوری کنگو...

 

۱۵ نوامبر، آتش سوزی سیلمار، کالیفرنیا... 

 

 تظاهرات های نهم دسامبر در آتن...

 

چهارم فوریه ،آتش سوزی آپارتمانی در جنوب فرانکفورت...

 

عکس منتخب رویترز

۱۹،۰۰۰ بی خانمان درگیری های الدورت ، کنیا...

 

عکس منتخب بی بی سی

سیل در ایالت آیوا، آمریکا...

 

عکس سال یونیسف

جزیره ی هاییتی...

 

خبرگزاری رویترز

فوران آتش فشان جنوب شیلی...

 

  ۴۰۰،۰۰۰ توپ پلاستیکی برای محافظت از دریاچه ی ایوانهو در لس آنجلس در برابر آفتاب...ترکیب اشعه آفتاب با مواد معدنی آب دریاچه باعث تشکیل یک نوع ماده ی سرطان زا می شود

 

عکس منتخب AP

تگزاس .... فرو نشستن سیل 

 

برخورد موشک اسرائیلی با ماشین خبرگزاری رویترز ....

 

هفده ژانویه ، کنیا...جست و جوی خانه ها ی شانتی تاون برای دستگیری شورشیان...

 

طوفان شن در اردوگاه پناهندگان در کابل...

 

پی نوشت:

عکس های سال رویترز

عکس های سال یونیسف

عکس های سالAP

فوتوبلاگ Mario Tama

تا حالا شده چهل و هشت ساعت حرف نزنی ؟ هیچ چی نگی ...صدای خودت رو نشنوی... شروع می کنن حرف زدن...کیا؟ نمی دونم صداهایی که هیچ وقت نشنیدیشون..نه! صدای فکرت نیستن ! اصلا مسئله اینه که فکر تو نیستن...از صحنه هایی حرف می زنن که تو هیچ وقت ندیدیشون...آهنگایی می خونن که تو هیچ وقت نشنیدیشون...گاهی وقت ها کلمه هایی رو می گن که تو اصلا معنیشون رو نمی دونی و فکر می کنی این به چه زبانی بود؟...تجربه ی بی نظیریه...

تا حالا شده دم پنجره وایسی زل بزنی به یه مرد که نشسته رو اون نیمکت خالی اون ور خیابون...بعد هی از خودت بپرسی چرا اینقد نگاش می کنی ؟جوابی نداری فقط یه حسی بهت می گه الان یه اتفاقی ... پنج دقیقه بعد یه پلیس سر می رسه از موتورش پیاده می شه و یه کم با مرد حرف می زنه بعد یهو مرد  بلند می شه و دستاشو می ذاره رو سرش و پلیس شروع می کنه می گردش...

 

 

تا حالا دلت خواسته شب تا صبح فقط رقص تماشا کنی؟ رقص های قدیمی با آهنگای جاودانه ی دنیا...تانگوی آرژانتینی و چهار تا پایی که انگار دارن برات قصه می گن...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ایستگاه رو که رد کردیم کیسه ش پاره شد و خریداش پخش زمین شد. صدام کرد و گفت واستا لعنتی ! من ده بیست قدمی جلوتر بودم.

-گندت بزنن مجبوری این قد مث خر بار خودت کنی؟

-خیر سرم گفتم تا دو سه هفته نیام از خونه بیرون

-...

-اه بیا اینم شیکست... گه بگیرنشون بالا پلاستیکم باس پول داد !

وایساده بودم بالا سرش و زل زده بودم به یه زن سیاهه تو ایستگاه ... دستام بی حس شده بود از سرما...  سرشو بلند کرد

- شوما خسته نشی یه وخ؟

-اونو ولش کن خورد شده شیشه اش

-...

- با تو ام میگم خورد شده شیشه اش، می خوریش دل و رودت پاره می شه !

-اه چی می گی بابا؟ سه پوند پولش رو دادما !

-...

مربا رو آروم گذاشت ته کیسه و یهو زد زیر خنده... یه کم نگاش کردم سرم رو تکون دادم و خم شدم بطری آب رو انداختم تو کیسه اش...

-دیوونه ای به خدا، پا شو یخ زدم 

- میدونی یاد چی افتادم؟

خنده اش شد قهقه... 

ـ یه بار دور میدون انقلاب یه مرد خیلی عادی داشت جلوم راه می رفت، یهو آقا ! عین چی پخش زمین شد!!...نزدیکش که شدم واستادم ... مونده بودم چرا پا نمیشه ...هه! هیش کی ام وا نمیستاد بگه خرت به چند! یه نیگا می نداختن و رد می شدن...دیدم نه همین جور نشسته. رفتم بالا سرش خم شدم ...آقا ! آقا...حالتون خوبه؟ سرش افتاده بود رو سینش، هیچ چی نمی گفت ...هه!

باز زد زیره خنده.. بچه ی زن سیاهه کله شو از اتاقک ایستگاه اورده بود بیرون و با دهن باز نگامون می کرد.

-اه ! زهر مار ..خوب؟

به زور جلو خندش و گرفت... 

-هیچ چی بابا ! یکی از کنارم رد شد داد زد: ولش کن خانم نشئه اس عوضی

- ...

- ...

همین جور زل زده بودم بهش، دسته ی کیسه رو گره زد و آخرین قوطی رو گذاشت توش. بلند شد نگام کرد ... یه مشت زد به بازوم...

-بیریم؟

-بریم

 

 

 

 

 

I wanna die in dignity

همین امروز که سه تا پدربزرگ ۱۰۰ ساله، بازمانده ی جنگ جهانی اول رو می ذارن رو ویلچر با حلقه های گل دور شهر می گردونن...

همین امروز که عمو سارکوزی و مادام، با گل و گلاب میرن سر خاک اون صد و سی هزار سرباز فرانسویه نبرد وردن...

 

 

 

همین امروز که اوباما دست خانم بچه ها رو میگیره می بره کاخ سفید پیش خاله بوش اینا، می گه هانی اینم خونه ی جدید،این استخر ! اینم لونه ی سگمون ! ساشا کوچولو هم میگه بابا این همون کاخه نیست که برده ها....

 

 

همین امروز که انگلیسیا کنار کشتی قدیمی و پر افتخارشون جمع می شن ، به احترام کشتی کوئین الیزابت دو دقیقه سکوت می کنن و با چشمای خیس بدرقه اش می کنن که بره دبی و بشه هتل هفت ستاره  !!

 

 

همین امروز که به هفتده ماه نرسیده مامانشو دو تا دوست پسرای مامانش اشتباهی شکنجه اش میدن، اشتباهی دنده هاشو می شکنن، که پلیس اشتباهی لکه های خون رو پیرهنش نمی بینه،که دکتر اشتباهی شکستگی رو تشخیص نمیده...همین امروز که هفتده ماه نشده اشتباهی می میره...

 

 

همین امروز که دختر سیزده ساله بعد از پنج سال زندگی تو بیمارستان رئیس بیمارستان رو می کشه دادگاه که اینا دارن این زندگی عذاب آور رو به من تحمیل می کنن...که داد می زنه می خوام با قدرت بمیرم، نه زیر تیغ جراحی "I want to die in dignity" ...که دادگاه بیمارستان رو مقصر می شناسه و به دختر حق مرگ میده... 

 

  

...

همین امشب که خنده های مست...غلت خوردن بطری کف خیابون...که بارون... اخبار رو می بینم و به این دنیای مضحک می خندم...در به در دنبال یه آهنگ می گردم، اما نمی دونم چه آهنگی... همین امشب که دست هام سردن ، در آرزوی محال دست هات...

همه چیز بود برای اونکه شبی جاودانه بشه... متفاوت بشه...بی نظیر، بی همتا بشه...

 پنجم نوامبر، منچستر آکادمی... Anathema...کنسرت Anathema ... 

Vincent که فریاد کشید، اشک ریخت ، خندید...دستش که از گیتار افتاد، خیره یه زمین بی حرکت زمزمه کرد: future, past, future, past, future, past...

گپ گرمی با دنی...من از عشق ایران به آناتما و پینک فلوید...اون از آرزوی محال دیدن ایران و ...عکسی که می خواست این خوشی رو جاوودانه کنه...

همه چیز بود ...

 

 

آخرین آهنگ که تموم شد، Vincent گیتارش رو که زمین گذاشت...

مردی از میون جمعیت فریاد زد: "?Vincent do you want a cigarette man"

 

 

پ.ن: این فتوبلاگمه...The Madcap Laughs، به یاد اسطوره ام Syd Barret !!!

دارم به یه چیزایی نزدیک میشم .یه چیزایی که گسه٬ تلخه٬...ولی جذابه!! از یه چیزایی دور میشم...اینم قشنگه!!...این روزا چقدر عجیب غریب شده!! ...می دونی شدم حکایت اون دونده ی ماراتن که قبل اومدن  پشت خط مدام به خودش میگه: هی لعنتی یا همین الان بکش کنار یا  اگه شروع کردی  تا آخرش دووم بیار!!...

حالا ازت قدرت میخوام و قدمای محکم. میخوام فتحش کنم...چی رو؟ نمی دونم!!!

 ...

چقدر دلم میخواست زمستون بود٬ می رفتیم جمشیدیه...شاید با یه آهنگ معرکه مثل If you go away  که عین این روزا عجیب غریبه!!! 

 ...

If you go away
As I know you must
There will be nothing left
In this world to trust
Just an empty room
Full of empty space
Like the empty look
I see on your face
And I'd been the shadow
Of your shadow
If you might have kept me
...By your side

                                   Lost in dark and Lost in time      

 

 

From morning to night I stayed out of sight
Didn’t recognize what Id become
No more than alive Id barely survive
In a word...overrun
...

I’m creeping back to life
My nervous system all away
I’m wearing the inside out

Wearing the inside out  از زیباترین آهنگ های پینک فلوید، برای من و شاید خیلی های دیگه حکایت روزگار واترزه...حکایت به درون خزیدن یک مرد، گم شدنش در زمان، در تاریکی، سکوت..آهنگ داستان راجر واترز ماست پیرمردی که امروز سیگار میون لب هاش  به دیوار بلند خستگی هاش تکیه می زنه و گیتارش رو به سینه اش فشار می ده و زیر چشمی به ما نگاهی می ندازه و زهر خندی میزنه..این که به یاد این آهنگ افتادم و دلم خواست که ازش بنویسم بی دلیل نیست:

چند روز پیش شب تا صبح نشستم و بوف کور رو خوندم...می شه همون تعریف های تکراری رو از بوف کور نوشت ،این که شاهکاره این که داستان مرگه یا می شه همون جملات معروف اول کتاب رو نقل کرد(در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد ...) . آره همه ی این ها هست اما من دلم می خواد بیشتر از همه از شباهت عجیبی که بین فضای بوف کور و  wearing the inside out پیدا کردم لذت ببرم..

Wearing the inside out از معرکه ترین اصطلاحات پینک فلویده...یه جور به درون خود خزیدن، گم شدن در زمان و مکان. و من معنای اونو توی "بوف کور" با گوشت و پوستم حس کردم...هدایت بوف کور چقدر حیرت آور راجر واترز wearing the inside out میشه وقتی که اونقدر از آدمای اطرافش فاصله می گیره و در سکوت خودش غرق می شه که کلمات رو فراموش می کنه و حتی صدای فکر کردن خودش رو هم نمیشنوه...و  این اصطلاح جادویی گمشده در زمان(Lost in time هم از اصطلاحات بینظیر پینک فلویده!) چه ملموس توی سطر سطر بوف کور تزریق شده !!!...

انگار سرنوشت تموم آدمایی که یه جورایی جلوتر از زمان خودشون زندگی میکنن مشترکه...

 

امروز نشستم کنسرت آرژانتین راجر واترز رو ببینم ( که ایمان زحمتش رو کشیده بود)...راستش نمی دونم چرا این حال شدم!! نمی دونم چرا مثل بچه ی آدم ننشستم کنسرت رو تا آخر ببینم و مثل خیلی ها از دیدن ستاره ی محبوبم روی صحنه لذت ببرم و به وجد بیام...شاید چون  از دیدن خستگی پیرمرد روی صحنه  بیزارم  و نمی خوام این آخرین خاطره هام ازش باشه ...وقتی که وارد صحنه می شه ،یه جورایی آروم، خسته ،کم رمق...نور صحنه چشم هاشو می زنه و همین جور که دست هاشو جلوی چشم هاش گرفته نیم نگاهی به جمعییت می ندازه و بی درنگ  شروع میکنه...و دست هاش که با هر ضربه روی سیم گیتار چه داستان هایی رو زنده می کنه!!...داستان چهار رفیق دبیرستان کمبریج، پلیتکنیک لندن و  Regent Street  ، روز های Arnold layn ،See Emily Play ...اولین آهنگ ها، country club و اولین طرفدارها... روزهای باشکوه چهار رفیق روی صحنه ی کلوپ های زیر زمینی لندن...


...Stories Of The Streets

 

 

  • جامعه ی سرد و تاریک   Leonard Cohen در Stories Of The Streets بی نهایت تلخ و ملموس!!

The stories of the street are mine

داستان خیابان ها از آن من است

The Spanish voices laugh

صدای خنده اسپانیایی ها می آید

The cadillacs go creeping down

کادیلاک ها روی زمین

Through the night and the poison gas

میان شب و گاز سمی می خزند

I lean from my window sill

و من از لبه ی پنجره ی 

In this old hotel I chose

این هتل قدیمی خم شده ام

Yes, one hand on my suicide

آری،یک دستم به سوی خود کشی  می رود

And one hand on the rose

و دست دیگرم به سوی گل سرخ


I know you've heard it's over now

می دانم که شنیده اید همه چیز تمام شده

And war must surely come,

و جنگ خواهد آمد

The cities they are broke in half

شهر ها نیمه ویرانند و

And the middle men are gone.

مردان همه گریخته اند

But let me ask you one more time

ولی بگذارید بار دیگر از شما سوالی بپرسم

O children of the dust

ای فرزندان غبار

All these hunters who are shrieking now

آیا تمام این شکارچیان که فریاد میکشند

Do they speak for us?

به سعادت ما می اندیشند؟

And where do all these highways go

 این بزرگراه ها به کدام سمت میروند؟

Now that we are free?

آیا آنجا آزاد و رها هستیم؟

Why are the armies marching still

برای چه ارتش ها سرود می خوانند

That were coming home to me?

آیا به خانه به دنبال من می آیند؟

O lady with your legs so fine

اوه.خانوم با ساقهای بسیار ظریف 

O stranger at your wheel

اوه!غریبه ای همراه شماست

You are locked into your suffering

شما در رنج خود زندانی شده اید

And your pleasures are the seal

و شادی، کلید آن است

The age of lust is giving birth

زمان شهوترانی آغاز شد

And both the parents ask the nurse

و پدر و مادر از دو طرف شیشه

On both sides of the glass

از پرستار سوال میکنند

Now the infant with his cord

و نوزاد با بند نافش

Is hauled in like a kite

همچون کایتی در آسمان معلق است 

And one eye filled with blueprints

 یک چشم پر از سرمشق

One eye filled with night

و یک چشم پر از شب

 

 

  • بعد از مرگ آلبر کامو از آخرین رمان او" آدم اول" یا "انسان نخستین" تنها دست نوشته ای ماند که کامو مجال باز خوانی و ویرایش اون رو پیدا نکرد...ای  کاش اون دست نوشته ها رو هیچ وقت ار تو کیف آلبر کامو پیدا نمی کردن...ای کاش آدم اول هیچ وقت چاپ نمی شد... واژه ها و جملات بسیاری که به دلیل نا خوانا بودن دست خط کامو با جای خالی  نشان داده شده و تذکرات فراوان در حاشیه ی متن تمرکز رو از خواننده می گیره و  تناقض ها ی برخی حوادث  زیبایی اثر رو کم رنگ می کنه. 

 

 

  • چقدر زمزمه اش آرومم میکنه:

پای در زنجیر پرواز می کنم

با غم های درون اوج می گیرم

با شکست هایم به پیش می تازم

با اشک هایم سفر می کنم...

...Denpasar Moon

 

 

 

وقتي برق ها خاموش ميشه و همه جا در تاريكي مطلق فرو ميره و تنها چراغ هاي سبز امام زاده روشنند... وقتي از طراوت بارونو جادوي موسيقي مست ميشم...

                                                                                                             

Denpasar moon shining on an empty street…                                                                

But you were gone there was no one 

 you have vanished with my dreams….                                                                              

                                                                       

وقتي خبر رو ميخونم مختصر و كوتاه...و بغض... و بهت... و دلتنگي... و پريشوني... پريشوني...خبر كوتاهه! خبر هاي بزرگ هميشه كوتاهند!

Denpasar moon shining on an empty street…                                                                     

 

 

 نادر جان با سطر سطر آتش بدون دودت زندگي كرديم، با گالان جنگيديم, عشق آموختيم  ، با سولماز سلاح انتقام را صيقل داديم كه گالان به اعتبار خشونتش گالان بود و سولماز به اعتبار غرورش سولماز...با  آق اويلر در انتظار ناجي صحرا چشم به جاده دوختيم, با درد هاي آلني درد كشيديم, با مارال سفر كرديم, مبارزه آموختيم ... با كلماتت مرد بزرگ، مست شديم... اشك ريختيم... خنديديم ...و آموختيم!!

 

 با هليا در بار ديگر شهري كه دوست مي داشتم سفر كرديم, انتظار كشيديم  و چه تلخ دانستيم كه "دستمال هاي مرطوب تسكين دهنده ي درد هاي بزرگ نيستند"...

 

 

... آتش بدون دود، كتاب هفتم (هر سر انجام، سرآغازي است) .... وقتي مي نويسي:

 

"اينطور بگويم و خلاصتان كنم: نوشتن "آتش بدون دود"، كمرم را شكست. تمامم كرد. خرد و خميرم كرد. خسته و بيمارم كرد. من از آن جمله نويسندگاني نيستم كه مي توانند خيلي راحت و روان و مسلط بنويسند، بي دغدغه و بدون شك. من نوشتن بلد نيستم و مي نويسم، و اين بسيار مهم و در عين حال غم انگيز است. كساني هستند كه شهادت بدهند برخي صفحه هاي اين كتاب حجيم، بيش از ده بار نوشته شده است، و همسرم گواهي خواهد داد كه چه كشيدم تا "آتش بدون دود" را به پايان جلد هفتم رساندم و چندين بار ، بدون هيچ علت محسوس، زير فشار نوشتن اين داستان، فكر خود كشي به سرم آمد...

هيچ كس بر مرگ فرزند خويش، آنقدر نگريسته است كه من بر سطر سطر اين كتاب گريستم..."

 

 

تو ميروي و دنيا بار ديگر حقارتش رو به رخ ما بي چرا زندگان مي كشد... ما نسل بي چرا ... نه ! نه! نه استاد !اين اشك ها براي خودمان است كه از تو، فكر تو، قلم تو ...و لبخند تو محروم ميشویم... مرگ؟؟!!! برای تو؟؟!!هرگز!!  تو خلق کردی و جاویدی !...

 

استاد ما حالا خیلی چیز ها را می دانیم... حالا قانون لحظه هاي بزرگ آلني را مي دانيم: "هرگز هيچ لحظه اي ،عظيم تر از آن لحظه كه مي آيد نيست. لحظه ها ي بزرگ مي آيند، اما به گذشته نميروند. هيچ لحظه ي بزرگي متعلق به گورستان نيست. لحظه ها به ما مي رسند، ما را در ميان مي گيرند، اندكي نزد ما درنگ مي كنند، اگر لياقت بهره گيري شرافتمندانه از آنها را داشته باشيم، به دادمان مي رسند و اگر نداشته باشيم، طبق قانون طبيعي لحظه هاي بزرگ، واپس مي نشينند،براي مدت ها. بزخو مي كنند، تا باز، كي. لحظه هاي تنومند و بردبار نمي گذرند تا نابود شوند . آنها در ظلمت تفاخر ما كه خود را مالك آن لحظه ها مي دانيم موميايي نمي شوند. آنها عقب گرد مي كنند، شتابان،و در انتظار انسان لايق مي مانند..."

 

 ...حالا ميدانيم كه "مي توانيم  ايمان به تقدير را مغلوب ايمان به خويش كنيم"...مي دانيم استاد !!!

 

 

و بار ديگر مردي كه دوست ميداشتم...و بغض...

 

 

 

 

 

این یک هفته با این چند تا آهنگ زندگی کردم و مست شدم:

Hope از Anathema با اون شعر معرکه ی اولش که تو سکوت محض خونده می شه و از خود بی خودت می کنه ( باید یه ترجمه ی خوب براش بنویسم)...

Denpasar Moon از Colin Bass 

Turn the page,شاهکاره Bob seger ...

و  شاهکاره WHEN A BLIND MAN CRIES از Deep purple که بی نهایت تلخ و زیباست...

 

 

و حتی یک کلمه هم نگفت ...

 

 

سپیدی سیگار را میان لب های پریده رنگش دیدم...

فهمیدم دوستش دارم

...

             

                                            هاینریش بل

                                           

شناسنامه‌ی من که المثنّی نیست

 

 

 

بی کس تر از من خودِ بی کسی ست

دلم خوش است      که نامم شوهرِ کسی‌ست

دلم خوش است شاعرم

            دوست دارم

    دنیا خانه‌ی من است...

 

چه ناخوشم!

بفرمای هیچ دری هرگز خوش آمد نگفت

                            به ورودم

تنها کسی که بیا اینجا تعارف کرد

                            درِ زندان بود

        زندانی که در آن آزادم

                 حرفِ لختی بزنم با دیوار

دیواری      که از ترسم رفته سربالا

        آن بالا

             آموزگاری ست

             که وقعی نمی‌گذارد به هرچه می‌پرسم

 

درسم بهانه بود

به مدرسه درگوشه‌ی دلها می‌رفتم

دلی گرفتم

   که در بساط ندارد آهی

مستی اجاره می‌کند از بطری

دلش خوش است

          که از من خلاصی ندارد کسی

فقط خداحافظی‌ست       که تنها می‌کند شتاب!

دلش خوش است  علی تنهاست

چه ناخوش است

علی بسیار است!

بسیار کرد و به گوشَت نرفت زبانی که می‌ریختم!

هنوز طبقِ خودی و مثلِ مدام در اشتباهی

گناهی نکردی که در خورَش کنم بخشیدن

خفته روی تهمتن

سینه‌ی تو سنگِ قبری بود و اندامت جسد

سینمای وضعِ رسوایی که خود داری هنوز آیینه اکران می‌دهد

سعیِ خراب نکن

            که سرطانی از دلم راندی

دلت خوش است که آن را سوزاندی!؟

طرزِ لبانِ تو را باور نمی‌کنند

برای که داری رأی جمع می‌کنی؟

در دیوانگیِ من      شنای خیلی‌ها به ساحل رسید

به قایقِ در گِل نشسته هم بادبانِ بی‌پاره داد عصیانم

مگر طوفان        کمک به نوح نکرد!؟

باری

 بهمن زاده‌ای که داری پرتاب می‌کنی

 از کوه کم نمی‌کند

دریا زاده اشک نمی‌ماند

ایمن از سیلی که خواهد شد نخواهی ماند

خوابِ خراب نکن

        که هر چه گفتی لاف بود

        خمیازه وقتِ خواب بود

گوشی مهیّا کن

تا روبروی هوش بنشیند

آیینه‌ای که مرتّب کردی

         سخنرانی برای تو می‌دهد اکران

شیرین که شهد بر بناگوشِ خود نمی‌ریزد

عشقِ تو عاشق تر از تو به توست

اقرار کن

    فرهادِ بیخودی می‌شدم اگر

                   سابقه از پرویز کش نمی‌رفتم

گوشی خراب نکن!

                      برنمی‌دارند!

شناسنامه‌ی من که المثنّی نیست

سراغم از آدم چنان می‌گیرند

که هرچه می‌پرسند       بیرونِ در است

دستی هرز کرده‌اند

           که کوبه بر درِ خانه‌ی دیگر می‌کوبد

پیدا نمی‌شود دیگر

پیدا نمی‌کند کسی در من

                 تا تو بیایی

 

                                   علی عبدالرضایی


 
روزی دوستی بهم گفت من پایبند اخلاق نیستم.گفتم خوب پس بگو ضد اخلاقم. پوزخندی زد و گفت : من که عبدالرضایی نیستم...

شاید گذشته ی مشترکش با گراناز موسوی بهونه ای بود تا به سراغش برم...به هر حال کشفی بود بی نهایت ارزشمند...

به قول خودش:

در شعرهای من که چیزی نبود، چیزی بود که هیچکس را به سوی نمی‌برد، تنها سوءِتفاهمی را که خود ایجاد می‌کرد، از بین می‌برد. مهم ترین چیز دراین شعرها چیزی بود که اصلن مهم نبود، گرچه خیلی هوای حوّا می‌کرد ولی آدم به دنیا علاوه نکرد، نوحی پشتِ سر گذاشت که کشتی نداشت! پس بین ِ بادی که در کار نیست، این بادبان که کار گذاشتید برای چیست؟ دریا که با کسی دوست نیست!

 

دوستانی که دوستم دارند همه می‌دانند که من کسی را دودستی دوست ندارم. هنوز علاقه دارند، دنبال ِ چیزی که در دسترس دارند، در دوردست بگردند. آنها همه بیمارند، هنوز دارند درهمه جای آسمان که همین معمولی ست، تخم ِ مرگ می کارند. هیچ لحظه ای امن نیست. و فرقی قائل نمی شود بین ِ آنها که بینی قائل نیستند. من با این بی تفاوتی ست که تفاوت دارم!

از بازی ِ کاذبی که هنر پیشه کرده اند، اگر پرده بردارم مجبورم که به تنهایی تباه شوم.

چرا بمیرم؟

هنوز سردم نیست.

 وهمین درکِ لاغر برایم کافی‌ست.

 

میدونم اینجا بوی نم گرفته شاید به خاطر شرجی بودن هوای چابهار یا شایدم خیس خوردن کبریتای مغز خودمه!

تو به جاده میزنی و من همیشه با یه طیاره عمان رو مجذوب میشم ...فکر میکنم چرا این طیاره همیشه اصرار داره نو مغز من کنه که فاصله ها کوتاهند ؟ حتی وقتی سفر نامه ی احمقانه ی منصور ظابطیان رو می خوندم این جمله آزارم داد : "بهار چابهار در فاصله ی دو ساعته از زمستان تهران " چقدر احمقانه!! از من بپرس فاصله تا کجاست نه از این فوکر بی روح آهنی که این همه دریا هنوز عاشقش نکرده... از من بپرس اون آفتاب وحشی و داغ کجا و این دود و دم غریب کجا؟

هر بار که بر می گردم تا چند روزی گیجم زمان می بره تعادل برقرار کردن بین اون سکوت و ریتم آروم زندگی و این همه شلوغی و جون کندنای خنده آور!! اینجا که میام چشم وا می کنم می بینم حتی منم یه جورایی دارم ناگزیر با این سیل می رم و ...

این چند روز تهران اتاق آبی خودم فارغ شدن از کلاس و دانشگاه و داد و بیدادای خوابگاه و این آهنگ که بی نهایت با منه :

Empty spaces fill me up with holes
Distant faces with no place left to go
Without you within me I can’t find no rest
Where I’m going is anybody’s guess

I’ve tried to go on like I never knew you
I’m awake but my world is half asleep
I pray for this heart to be unbroken
But without you all I’m going to be is incomplete

Voices tell me I should carry on
But I am swimming in an ocean all alone
Baby, my baby
It’s written on your face
You still wonder if we made a big mistake

I’ve tried to go on like I never knew you
I’m awake but my world is half asleep
I pray for this heart to be unbroken
But without you all I’m going to be is incomplete

I don’t mean to drag it on, but I can’t seem to let you go
I don’t want to make you face this world alone
I want to let you go (alone)

I’ve tried to go on like I never knew you
I’m awake but my world is half asleep
I pray for this heart to be unbroken
But without you all I’m going to be is incomplete

Incomplete

 

و نگاه هایی که فقط برای توست

...

هفت بار می خونمش فقط هفت بار

انجمن شاعران مرده

 

 

 

 

O captain!my captain! Our fearful trip is done

,The ship has weathered every rack, the prize we sought is won

,The port is near ,the bell I hear , the people all exulting

;While follow eyes the steady keel , the vessel grim and daring

                         But O heart !heart! heart   

                                                                             O the bleeding drops of red       

          Where on the deck my captain lies            

                                ... Fallen cold and dead                     

 

 

ای ناخدا ! ناخدای من!

سفر پر خطرمان پایان یافت . آنچه خواستیم فتح کردیم.

بندر نزدیک است .صدای ناقوس ها به گوش می رسد .مردم شادی می کنند و

در مقابل چشم های منتطرشان کشتی سخت و با شهامت به پیش می آید

لیکن

ای قلب ! قلب! قلب.

قطره های سرخ ...

و ناخدای من بر عرشه آرمیده

باجسم سرد و بی روحش...

 

ای ناخدا ! ناخدای من!

برخیز و صدای ناقوس ها را بشنو

برخیز !پرچمها برای تو بالا می روند

شیپور ها برای تو می زنند

این حلقه های گل برای توست ...

بخاطر تو فریاد می کشند و بی تابی می کنند

...

 

ناخدای من پاسخ نمی دهد و لبهای خاموش و پریده رنگش...

...

کشتی قاتحانه پهلو می گیرد

ساحل در غوغا

ناقوس ها در فریاد

و من با گام های سوگوارم بر عرشه ای که

ناخدایم بر آن آرمیده...

                                                                    

                                                                         "walt whitman"

 

 

فکر می کرد داستان باید ساده تر از این باشه...چشم هاشو گم کرد...

تلخ بود مثل سیگارش...گاهی فکر می کرد نقابش براش پیدا می کنه. دیر فهمید که اونم یه دیوونه ی

بی نقابه

گس بود  مثل دوست داشتن...نگاهشو گم کرد...

البته خیلی اهمییت نداشت !! فقط فکر می کرد...آره....گمونم این طور باشه

دستش رو گذاشت روی صورتش...حفره ی عمیق چشم هاش...

 

پ.ن

 و رشک میبرم

 به واژه ها که از درون

گلوگاهت را

بوسه میزنند

                 "اسماعیل خوئی"

 

ـ باید گقت.. باید بگویم ...

ـ هیچ ...

ـ من ...

ـ  سکوت ...

ـ نگاه کن اینجا سکوت در تابوت چوبی اش دفن می شود

و من

دختر در به در این همه راه نرفته

این همه بیراهه ی ندیده ...

مرثیه خوان چه می شوم؟

و سکوت؟؟

ـ  کجا ؟؟

ـ نمی دانم ...

شاید

به سیاهی دامن شب

که از سپیدی این لباس

دوست تر می دارمش

...

حوض دلم هی پر تر

و دهانم ...

...

امشب

دختری با لبان خار دارش 

 تنی سوخته

و موهای کوتاهش که در غزل غزل هیچ کدامتان پریشان نمی شود

...

کجایی ای بیابانی تر از من؟؟

من ...

فریادی ...

 بغضی که از شکستنش بیزارم...

 

ـ هیس !! آرام تر... !! همه خوابند!! 

 

پاییز هیچ حرف تازه ای برای گفتن ندارد
با این همه
از منبر بلند باد
بالا که می رود
درخت ها چه زود به گریه می افتند!! 

 

  

برگشتم و اینجا رو دوست دارم. خیلی!! اماهمیشه تو دلیلش می مونم.چرا؟چرااین طورسخت دلبسته اش شدم؟؟خیلی چیز ها رو جا گذاشتم و اومدم .اما این شهر با تمام غربت مقدسش ارزش دل کندن رو داره. می دونی فکر می کنم تنهایی بر عکس تصور خیلی ها راحت بدست نمی یاد .باید یاد بگیرم .باید بیش از این یاد بگیرم. دل کندن رو .سخت بودن رو.شکست خوردن و تنها گریستن رو...

من دیوانه ی شب های اینجام. به آرامش این شب حسادت میکنم  و به سکوتش...

امروز بعد از چهار ماه رقتیم کنار دریا...با دیدنش احساس خوشبختی باز به سراغم اومد .خوشبختی؟؟نمی دونم شاید واژه ی مناسبی نباشه.اما مگه من ازش سهم زیادی می خوام؟ فقط می خوام تمام آبی این دریا .تمام ابر های این آسمون و همه ی سرگردانی های این جاده ها رو بریزم توی وجودم.این خواسته ی زیادی؟؟

...

نمی دونم همیشه یه اتفاق حتی در ساده ترین لحظات آدم رو به خودش می یاره...

من غرق شکوه دریا و پایین صخره ها چشمم می افته به پرنده یی که داره جون می ده گرفتمش تو دستام.حتی قدرت فرار نداشت.تمام شکوه دریا و وسعت آسمون از ذهنم پاک شد... و همون جا از خودم پرسیدم اینجا چه میکنی؟؟

آره  .من عاشق اینجام. عاشق این جهنم پرتم که به قول بچه ها همیشه جاش زیر پونز نقشه است...من سهمی از بهشت  نمی خوام...جهنم دوست داشتنی من پر از پسر بچه های سیاه دامن پوش. بچه هایی که باید یاد بگیرند هیچ وقت کم نخوان و همیشه سهم خودشون رو از زندگی بگیرند تنها با دست های خودشون و لحظه ای جسارت بودن رو از دست ندن.  ...می خوام با اونا باشم حتی تا جهنم...

 به خاطر این عشق احساس خوشبختی می کنم چون با ارزش ترین دلیل رو برای مبارزه کردن برای فریاد کشیدن پیدا کردم... از نالیدن بیزارم .دو راه دارم: فریاد یا سکوت

بیش از این نمی خوام بنویسم.نوشتن این آرمانها از نظر من فقط شعار دادن این ها رو هم نوشتم که روزی شرمنده ی دلم نباشم

باید دوید نیروانا تا نفس هست باید دوید. راه رفتن کار ما نیست!!!

برای یک کارگردان پاییزی که مثل هیچ کس نیست

سه نقطه

تنها سه نقطه

برای آنچه که می خواهی بشنوی

و آنچه که نمی توانم گفت

سه نقطه

تنها سه نقطه

برای آنچه که باید بشنوی

و آنچه که نباید گفت

سه نقطه

تنها سه نقطه ی بی در دسر

 

 

           "محمد رضا شرقی"

 

این آهنگ من رو سرشار می کنه...از چی؟نمی دونم...تو می دونی؟؟!!

 

If I were a swan, I'd be gone
If I were a train, I'd be late
And if I were a good man
I'd talk with you
More often than I do

If I were to sleep, I could dream
If I were afraid, I could hide
If I go insane, please don't put
Your wires in my brain

If I were the moon, I'd be cool
If I were a book, I would bend for you
If I were a good man, I'd understand
The spaces between friends

If I were alone, I would cry
And if I were with you, I'd be home and dry
And if I go insane
And they lock me away
Will you still let me join in the game

If I were a swan, I'd be gone
If I were a train, I'd be late again
If I were a good man
I'd talk with you
More often than I do

به عرياني بي شرم اين روز ها خيره شدن.براي انقراض ابر ها مرثيه گفتن و خدا رو پشت پنجره جا گذاشتن تنها می تونه كار من باشه... كار من...

 از بركت وجود تو بود رفيق ساده دل كه حالا اين همه بي خيالي رو جا مي دم توي وجودم و تو رو مثل سيگاري دود مي كنم و خداحافظ...

 دل به هيچ دادم و فتحي بزرگ بود رسيدن به اين صفر دايره...

باور كن ! دل نگران چيزي نيستم .تفي مي اندازم به صورت هر چه كه رفت و ديگر هيچ.... با من بخنديد .به بيشرمي هر چه كه رفت....

 اين خلا رو دوست دارم.پاهام روي زمين نيست.به در و ديوار مي خورم . اين مستي شيرين تمام بي خيالي هاي دنيا رو در من مي ريزه. من تمام رفته ها رو از وجودم بيرون ريختم به سادگي پرتاب اين كيسه زباله ي متعفن.

 كينه اي نيست و شكايتي . بي ارزش تر از اوني هستي كه بتوني تصور كني رفيق ساده دل بزدل من... گاه اگر مجالي بود برایت دعا مي كنم ...

و حالا منم و اين روز ها.به وقاحت واژه ي اميد مي خندم و دل مي سپارم به اين هيچ مقدس...و هستي را از روزنه هاي دود مي پايم.

 مي خواهم لحظه را خوش باشم چرا که فردا يعني دروغ. دروغي كه هر شب به آن دل مي بنديم تا زشتي امروز را گم كنيم.فردا را كسي دل مي بندد كه در حال هيچ ندارد.

 و من به وقاحت واژه ي اميد مي خندم...

?Mother do you think they'll drop the bomb
?Mother do you think they'll like this song
?Mother do you think they'll try to break my balls
?Mother should I build the wall
?Mother should I run for president
?Mother should I trust the government
?Mother will they put me in the firing line
?Ooooh is it just a waste of time

.Hush now baby, baby, dont you cry
.Mother's gonna make all your nightmares come true
.Mother's gonna put all her fears into you
.Mother's gonna keep you right here under her wing
.She wont let you fly, but she might let you sing
.Mama will keep baby cozy and warm
Ooooh baby ooooh baby oooooh baby
.Of course mama'll help to build the wall

?Mother do you think she's good enough -- to me
?Mother do you think she's dangerous -- to me
?Mother will she tear your little boy apart
?Mother will she break my heart

.Hush now baby, baby dont you cry
.Mama's gonna check out all your girlfriends for you
.Mama wont let anyone dirty get through
.Mama's gonna wait up until you get in
.Mama will always find out where you've been
.Mama's gonna keep baby healthy and clean
.Ooooh baby oooh baby oooh baby
.You'll always be baby to me

?Mother, did it need to be so high

 

اگه کسی چیزی نفهمید مدیون منه اگه نگه ترجمه اش کن


من امپراطور یک اتاق ۴*۳

از جنگ های داخلی    به خیابان متواری شدم

و چاقوی پسر همسایه در کتفم

تنها غنیمتی است که به دست آورده ام

این سر چه سودایی می تواند داشته باشد؟

وقتی که شب را در اضلاع گریبان صبح می کند

امپراطوری من در خطوط پیراهنم گم شده است

  امروز نیمکتها را به پارک برده ام

فتحی بزرگ بود      نوشیدن یک لیوان چای

فتح الفتوح بود        خندیدن در چار ضلعی صورت

   در سری که متهم به دایره است

ای خدایان دور و نزدیک!

مشعل انگشت هایم را بیفروزید

ملت من        یک رادیو ی شکسته

چند لیوان      و تعداد دیگری خرت و پرتند

رادیو          -شخصیکه چندین زبان خارجی می داند-

به من         که امپراطوری شرق و غرب این ۴*۳ ام

            دروغ های گنده تحویل می دهد

می دانم دستم به خون رادیو آغشته خواهد شد

تا درس عبرتی باشد          اما برای کی؟

برای لیوان ها که منتظرند          چیزی بریزی توی حلقومشان

یا برای کفش ها       که جز دز به دزی نمی دانند؟

من امپراطوری این۴*۳

از قلاب پنکه       تا سقف این گنبد فلفل نمکی...

برای من که قرار است مرده باشم      چه فرقی دارد

کف بزنید

 

            "پرویز گراوند"

 

 

پ.ن:بیا باور کنیم که هستی از روزنه ها ی دود می گذره .بیا باور کنیم ساده دل خوش باور من...