وقتي برق ها خاموش ميشه و همه جا در تاريكي مطلق فرو ميره و تنها چراغ هاي سبز امام زاده روشنند... وقتي از طراوت بارونو جادوي موسيقي مست ميشم...
Denpasar moon shining on an empty street…
But you were gone there was no one
you have vanished with my dreams….
وقتي خبر رو ميخونم مختصر و كوتاه...و بغض... و بهت... و دلتنگي... و پريشوني... پريشوني...خبر كوتاهه! خبر هاي بزرگ هميشه كوتاهند!
Denpasar moon shining on an empty street…
نادر جان با سطر سطر آتش بدون دودت زندگي كرديم، با گالان جنگيديم, عشق آموختيم ، با سولماز سلاح انتقام را صيقل داديم كه گالان به اعتبار خشونتش گالان بود و سولماز به اعتبار غرورش سولماز...با آق اويلر در انتظار ناجي صحرا چشم به جاده دوختيم, با درد هاي آلني درد كشيديم, با مارال سفر كرديم, مبارزه آموختيم ... با كلماتت مرد بزرگ، مست شديم... اشك ريختيم... خنديديم ...و آموختيم!!
با هليا در بار ديگر شهري كه دوست مي داشتم سفر كرديم, انتظار كشيديم و چه تلخ دانستيم كه "دستمال هاي مرطوب تسكين دهنده ي درد هاي بزرگ نيستند"...
... آتش بدون دود، كتاب هفتم (هر سر انجام، سرآغازي است) .... وقتي مي نويسي:
"اينطور بگويم و خلاصتان كنم: نوشتن "آتش بدون دود"، كمرم را شكست. تمامم كرد. خرد و خميرم كرد. خسته و بيمارم كرد. من از آن جمله نويسندگاني نيستم كه مي توانند خيلي راحت و روان و مسلط بنويسند، بي دغدغه و بدون شك. من نوشتن بلد نيستم و مي نويسم، و اين بسيار مهم و در عين حال غم انگيز است. كساني هستند كه شهادت بدهند برخي صفحه هاي اين كتاب حجيم، بيش از ده بار نوشته شده است، و همسرم گواهي خواهد داد كه چه كشيدم تا "آتش بدون دود" را به پايان جلد هفتم رساندم و چندين بار ، بدون هيچ علت محسوس، زير فشار نوشتن اين داستان، فكر خود كشي به سرم آمد...
هيچ كس بر مرگ فرزند خويش، آنقدر نگريسته است كه من بر سطر سطر اين كتاب گريستم..."
تو ميروي و دنيا بار ديگر حقارتش رو به رخ ما بي چرا زندگان مي كشد... ما نسل بي چرا ... نه ! نه! نه استاد !اين اشك ها براي خودمان است كه از تو، فكر تو، قلم تو ...و لبخند تو محروم ميشویم... مرگ؟؟!!! برای تو؟؟!!هرگز!! تو خلق کردی و جاویدی !...
استاد ما حالا خیلی چیز ها را می دانیم... حالا قانون لحظه هاي بزرگ آلني را مي دانيم: "هرگز هيچ لحظه اي ،عظيم تر از آن لحظه كه مي آيد نيست. لحظه ها ي بزرگ مي آيند، اما به گذشته نميروند. هيچ لحظه ي بزرگي متعلق به گورستان نيست. لحظه ها به ما مي رسند، ما را در ميان مي گيرند، اندكي نزد ما درنگ مي كنند، اگر لياقت بهره گيري شرافتمندانه از آنها را داشته باشيم، به دادمان مي رسند و اگر نداشته باشيم، طبق قانون طبيعي لحظه هاي بزرگ، واپس مي نشينند،براي مدت ها. بزخو مي كنند، تا باز، كي. لحظه هاي تنومند و بردبار نمي گذرند تا نابود شوند . آنها در ظلمت تفاخر ما كه خود را مالك آن لحظه ها مي دانيم موميايي نمي شوند. آنها عقب گرد مي كنند، شتابان،و در انتظار انسان لايق مي مانند..."
...حالا ميدانيم كه "مي توانيم ايمان به تقدير را مغلوب ايمان به خويش كنيم"...مي دانيم استاد !!!
و بار ديگر مردي كه دوست ميداشتم...و بغض...

این یک هفته با این چند تا آهنگ زندگی کردم و مست شدم:
Hope از Anathema با اون شعر معرکه ی اولش که تو سکوت محض خونده می شه و از خود بی خودت می کنه ( باید یه ترجمه ی خوب براش بنویسم)...
Denpasar Moon از Colin Bass
Turn the page,شاهکاره Bob seger ...
و شاهکاره WHEN A BLIND MAN CRIES از Deep purple که بی نهایت تلخ و زیباست...